من با عجله وارد قلعه و اطاق زائو شدم. زائو خانمی بود خیلی چاق و سنگین‌وزن حدود ۱۰۰ تا ۱۲۰ ‌کیلو؛ دیدم بچه به‌دنیاآمده و در‌کنار او یک زن یزدی نشسته و مشغول کمک و خدمت‌کردن است ولی ناف‌بچه را نبریده‌اند و جفت را‌ نیز نگرفته‌اند. من اولین‌کاری که کردم بندناف بچه را بسته و بریدم و جفت را نیز خودم گرفتم، بچه گریه‌می‌کرد و صحیح و سالم بود؛ دادم بچه را ببرند لباس بپوشانند.

چیزی که برای من در بدو ورود به اطاق‌زائو جلب‌توجه می‌کرد، پردة کثیف و خاک‌آلودی بود شبیه به گلیم و جاجیم که با هردفعه وارد‌شدن یک‌فرد، چون پرده حرکت‌می‌کرد، گرد‌و‌خاک زیادی متصاعد‌می‌شد و از همان هنگام من نگران وضع زائو‌شدم و حس‌ششم من پیش‌آگهی بدی را در‌مورد وضع زائو‌ احتمال می‌داد و اتفاقاً پیش‌بینی و نگرانی من درست از کار درآمد و مشکلات شدیدی برای زائو پس‌از زایمان پیش‌آمد که خواهم‌گفت.

تخت چوبی در‌کنار اطاق بود؛ زائو را به اتفاق شوهر و برادرش و من بلند‌کردیم و او را روی تخت چوبی خواباندیم. من به شوهرش گفتم بچه صحیح و سالم و این هم مادر بچه، صحیح و سالم ولی این پرده که آویزان‌کرده‌اید کثیف است، این پرده را بردارید. گفتم پرهیز‌غذایی نیز ندارد و هر‌چه می‌خواهد بخورد.

خداحافظی‌کردم و رفتم. فردا رفتم عیادت زائو حالش خوب بود، پس فردا کمی تب‌داشت، روز‌سوم که رفتم عیادت، تب به ۳۹درجه [و حتّی ۴۰‌درجه] نیز رسیده بود و حال زائو بد بود، ارباب جلو‌آمد و گفت آقای دکتر من از تو بچه می‌خواستم، بچه را صحیح و سالم به من دادی و خیلی ممنون هستم، ولی حالا مادر بچه حالش خوب نیست و سلامت او را از تو می‌خواهم.

 

من در ذهنم یک سپتی‌سمی خطور‌کرد، بیمار ما پس‌از زایمان دچار یک عفونت ‌پس‌از زایمان‌شده بود؛ باید توجه‌داشت که آن زمان سال‌۱۳۲۴ است و ما داروهای آنتی‌بیوتیک به‌شکل امروزی مطلقاً نداشتیم و حتی از پنی‌سیلین و فرآورده‌های آن هنوز چیزی وارد بازار ایران نشده بود. باید توجه‌داشت که سال ۱۳۲۴‌شمسی مطابق با سال‌ ۱۹۴۵‌میلادی است و پروفسور اوبرلن فقط خبر کشف پنی‌سیلین را از اروپا برای ما آورده است. 

همانطور که در مقدمه این بحث گفته‌شد، ۵‌عدد پنی‌سیلین کریستال ۲۰۰‌هزار واحدی در گاو‌صندوق بیمارستان زنان به‌طور امانی توسط یک مستشار آمریکایی قرارداده‌شده بود. یک روز جمعه که من به عیادت زائو‌رفتم و تب او خیلی بالا بود، به فکر افتادم که از پنی‌سیلین‌های موجود در بیمارستان برای این زائو استفاده‌نمایم؛ 

این ۵‌عدد پنی‌سیلین در گاو‌صندوق رئیس بیمارستان و رئیس بیمارستان، مرحوم دکتر جهانشاه صالح بود. البته کلید این گاوصندوق هم پیش او بود و هم پیش من؛ ولی من اجازه این‌کار را نداشتم. ولی با‌وجودی‌که روز تعطیل بود و به دکتر صالح نیز دسترسی نبود، به بیمارستان رفتم و ۵عدد پنی‌سیلین را برداشته با خود به خانه زائو برای استفاده و تزریق آوردم‌.

 

ولی دو مشکل برای تزریق سر راه بود:

 

۱. شخصی که هر‌ ۳ ‌ساعـت ‌بـه‌ ۳ ‌ساعت پنی‌سیلین را تزریق‌کند.

 

۲. یخ برای نگهداری پنی‌سیلین پس‌از حل‌شدن.

 

 

این دو موضوع هر دو مشکل کوچکی نبود، زیرا در آن‌ زمان در خانه‌ها یخچال نبود. مصرف یخ فقط در تابستان بود و یخ در فصول دیگر پیدا‌ نمی‌شد. فقط به‌طورمحدود در خیابان استانبول مغازه‌ای بود که یخ‌مصنوعی می‌فروخت. من با ماشین خودم به خیابان استانبول رفتم و ۲ قالب کوچک یخ خریدم برای تزریق ۳‌ساعته. 

برای آن نیز از وجود خانمی از آشنایان که پرستار بود استفاده‌کردم. یک‌شب پس‌از مطب آن خانم را برداشته با یخ خریداری‌شده به ده مهران و منزل زائو رفتیم و شب را در‌آنجا ماندیم و آن خانم هر  ۳‌ساعت به ۳ساعت حدود ۲۵هزار واحد پنی‌سیلین تزریق‌‌نمود و پنی‌سیلین حل‌شده را در یخچال نگهداری‌کردیم.

 

شب، ‌بیمار یک حالت جنون و دیوانگی پیدا‌کرد (جنون عفونی)؛ من همیشه در کیف اورژانس همراه خود،مقداری داروهای خواب‌آور و مرفین و ماسک بیهوشی و کلرور‌دتیل و کلروفرم داشتم. نکته‌ای که فراموش‌کردم بگویم این‌که وقتی من و آن خانم پرستار با یخ خریداری‌شده به منزل ارباب وارد‌شدیم، دیدم دکتری با ماشین خودش برای ویزیت و عیادت بیمارآمده؛ 

آن دکتر، دکتر ورجاوند بود که زرتشتی و هم‌کیش شوهر بیمار بود و صاحب مریض از ترس و ناراحتی گفته بهتراست که یک دکتر دیگر نیز او‌را ببیند و شاید به من پزشک جوان ۳۴‌ساله خیلی اعتماد نکرده بود. دکتر ورجاوند آمده بود و مرا می‌شناخت ولـی او نه پنی‌سیلین را می‌شناخت و نه پنی‌سیلین داشت؛ ولی صاحب مریض به او گفته بود که دکترش رفته یک دارویی به‌نام پنی‌سیلین برای او و یخ بخرد و یک فردی که تزریق‌کند، بیاورد.

 

او گفته بود از‌دست‌من کاری ساخته نیست و بالاترین و بهترین کاری که می‌توان کرد آن دکتر دارد برای شما می‌کند؛ به‌همین‌جهت بدون این که کاری بکند خداحافظی کرده بود و هنگام ورود ما دیدیم که دارد می‌رود. البته من از‌این کار هیچ ناراحت نشدم. زمانی‌که من وارد اطاق زائو‌شدم، زائو از من خجالت می‌کشید.

ناگهان مجدداً کریز دیوانگی زن عود‌کرد و من یک دفعه دیدم که زائو خیز گرفت و به‌طرف برادرش حمله‌کرد و دست او‌را گاز گرفت و از‌دست او در محل گاز‌گرفتن خون شدیدی می‌آمد. ما همگی با‌ یکدیگر کمک‌کردیم و زائو را مجدداً روی تختش خواباندیم! من ماسک را روی دهان و بینی او گذاشتم و با کلروردتیل او را بیهوش‌نمودم و یک آمپول لومینال به او زدم که عجالتاً  ساکت شود.

 

پس‌از ۲۰‌دقیقه دوباره بلندشد، به‌طور مجدد او‌را گرفتیم و ۴‌ دست‌و‌پای او‌را با ملافه به تخت بستیم و کلرور‌دتیل دادم و گاهگاهی فعالیت‌های شدید و تکان‌های شدید می‌خورد ولی چون دست‌و‌پای او‌را بسته‌بودیم نمی‌توانست بلند‌شود و به کسی اذیت و آزار برساند و تحت اثر داروهای خواب‌آور کمی نیز بی‌حال شده بود. 

آن‌شب هر ۳ ‌ساعت‌به‌ ۳ ‌ساعت پنی‌سیلین به بیمار تزریق‌کردیم و من و پرستار شب را در منزل بیمار خوابیدیم و صبح تب‌ ۴۰ ‌درجه به ۳۸/۵‌رسیده بود؛ ز‌مانی‌که من می‌رفتم، دیدم که زن سرش را پائین‌انداخته و از‌من خجالت‌می‌کشد. علت خجالت او این بود که شب گذشته در شدت بیماری و ناراحتی، شروع به فحاشی به دکتر‌کشاورز و دکتر همایونفر و من (دکتر‌مقاره‌ای) کرده بود و گفته بود آن دکتر کشاورز… 

(دکتر‌کشاورز دکتر بچه‌اول بوده)، آن دکتر‌همایونفر… (دکترهمایونفر مرا به او معرفی‌کرده بود) و آن زاغی… (منظور من بودم) و صبح که شوهرش برای او تعریف کرده بود که دیشب این کارها را کرده‌ای؛ حالا که هوش و حواسش سر‌جا آمده بود، از‌این موضوع و گفته‌ها پشیمان بود و از من خجالت می‌کشید و سرش را زیر انداخته بود.

 

خلاصه مادر با آن عفونت شدید پس‌از زایمان با تزریق پنی‌سیلین ۳‌ساعته نجات پیدا‌کرد و اگر پنی‌سیلین‌ها نبود، یقیناً صد‌درصد مرده بود! این بود داستان اولین مورد تزریق پنی‌سیلین در ایران در‌سال۱۳۲۴ شمسی توسط ایـنجانب (دکتر محمد‌صادق مقاره‌ای، طبیب زنان)


برچست ها :