سخنرانی پروفسور اوبرلن که سه موضوع ‌جدیدپزشکی را برای ما از خارج آورده بود، بسیارتازه و جالب بود.

۱. کشف د.د.ت

۲.کشف‌Rh خون

۳. کشف پنی‌سیلین و کشف پنی‌سیلین مژده بزرگ و نوینی برای ما پزشکان و جراحان بود.

در‌سال‌ ۱۳۲۴ ‌شمسی در وزارت‌بهداری یک مستشار آمریکایی بود به‌نام «میر»؛ در‌آن زمان در‌هر وزارتخانه‌ای ۱‌یا۲‌مستشار خارجی خارجی مستقر بود.

«میر» ۵ ‌شیشه پنی‌سیلین به بیمارستان زنـــان داده بود و گفتــه بود در‌موارد سخت بیماری‌ها و عفونت‌ها که هیچ چاره دیگری وجود ندارد از‌این آنتی‌بیوتیک استفاده‌نمایید.

فقط توقعی که داشت این بود که نتیجه و گزارش دارو و بهبود یا عدم‌بهبود بیمار را پس‌از تزریق این دارو گزارش‌داده و به او تحویل‌دهیم.

پنی‌سیلین در یک شیشه معمولی به‌صورت پودر بود و نیازی به یخ و یخچال نبود ولی پس‌از حل‌شدن چون یک ویال آن باید در چند نوبت تزریق گردد، حتماً باید در یخ نگهداری می‌شد.

[موضوع یخ در‌آن‌ زمان (۱۳۲۴.ش) خود موضوع و مشکل بزرگی بود، زیرا هنوز در خانه‌ها یخچال نبود و یخ در همه‌وقت و همه‌جا برای خرید موجود نبود. یخ فقط در تابستان به‌فروش‌می‌رسید. آن‌ نیز یخ‌یخچال‌طبیعی؛ فقط یک کارخانة کوچک در تهـران بود که مقـداری یخ تولیــد‌می‌کرد و ما برای تهیه آن به خیابان استانبول می‌رفتیم].

این ۵‌عدد پنی‌سیلین در بیمارستان زنان در گاو‌صندوق بیمارستان به‌طور امانت قرارداشت و کلید گاوصندوق یکی در دست دکتر جهانشاه‌صالح و یکی در دست من بود. این داستان ۵ عدد پنی‌سیلین را داشته‌باشید تا برگردیم به اصل موضوع.

سال‌۱۳۲۴ بود و مطب من تازه راه افتاده بود. روزی زن و شوهری به مطب من آمده بودند که آن ها را دکتر همایونفر متخصص اطفال معرفی‌کرده بود. خانم، زن‌چاق و بلند‌بالایی بود که سرش به پائین بود و خجالت‌می‌کشید و مرد یکی‌از بزرگان زرتشتی و شخص معروفی بود که اسم او به‌خاطرم نیست. محل سکونت آن ها در دهی بود در راه شمیران‌قدیم به‌نام مهران (منطقه رسالت فعلی)؛

آن‌زمان که از شهر به تجریش می‌رفتیم، پل سیدخندان و خیابان رسالت فعلی وجود نداشت و منطقة رسالت و خیابان رسالت فعلی کیلومترها بیابان بی‌آب‌و‌علف و لم‌یزرع بود، اواسط این منطقه‌دهی بود به‌نام مهران که مالک آن این آقای زرتشتی یزدی بود و ده دارای قنات‌های متعدد و قلعه و تشکیلات قدیمی و آغل و گاو و گوسفند بود.

شاید اراضی فعلی مجیدیه و شمس‌آباد و میدان‌رسالت فعلی در مرکز این ده بوده است؛ مشخص‌شد که این زن‌و‌شوهر، دختر‌عمه و پسردایی هستند و برای نازایی پیش من آمده‌اند. مرد ثروت‌کلان و بی‌حسابی داشت ولی اولادی نداشتند. ده یک جاده ‌خاکی حدود  ۲ تا ۳ ‌کیلومتر داشت که می‌رفتیم، تازه به اول ده‌مهران می‌رسیدیم و سپس به قلعه و خانه ارباب‌ده.

 این زن‌و‌شوهر یک پسر داشتند که ختنه‌شده بود. پس‌از ختنه مبتلا به عفونت گردیده بود و عفونت توسعه‌یافته و درمان مؤثر واقع‌نگشته و پسر‌بچه تلف‌می‌شود. در فرانسه که بودم استادم همیشه می‌گفت مواظب باشید جراحی را کوچک نگیرید. می‌گفت من یک شب ۲بچه را در یک کلینیک خصوصی ختنه‌کردم و فردای آن‌روز هردو بچه فوت‌کردند. به‌هر‌حال به ما همیشه توصیه‌می‌نمود که ‌کار جراحی را سرسری نگیرید.

من کار خود را برای نازایی این زن شروع‌کردم، درضمن معالجه که ۲تا۳ ماه به‌درازا کشید، این زن باردارشد و خوشحال و خرم. من نیز از نوع درمان خود راضی و خوشحال‌شده بودم. این ها مرتب ماهی یک‌بار برای کنترل و آزمایش خون پیش من می‌آمدند.

 

کم‌کم به ماه‌های آخر بارداری این خانم نزدیک می‌شدیم و مرتب برای آزمایش و معاینه به مطب من می‌آمدند و زیر‌نظر بودند. اواخر ماه‌نهم بود، یک‌شب هنگام پایان کار در مطب بود که دیدم مباشر شوهرخانم زائو (صاحب ده مهران) سراسیمه و با‌عجله و ناراحت به مطب من آمده که ارباب گفته زود بیائید که خانم دردش گرفته و می‌خواهد زایمان‌کند. من پیش خود گفتم عجب! شوهر این زن مایل بود که همسرش در بیمارستان بخوابد و بیمارستان معمولی نیز نباشد ولی حالا باید در اطاق و در ده زایمان‌کند.

ماشینی داشتم؛ وسایل کار را برداشتم و با عجله به‌سمت منزل زائو حرکت‌کردیم (ده مهران) تا مقداری که می‌شد با اتومبیل رفتیم و سپس پیاده‌شده و مابقی راه را که حدود ۲ کیلومتر بود تا قلعه و خانة ارباب پیاده‌رفتیم. از دور ارباب را دیدم که دم در قلعه ایستاده، گاهی با دو‌دست توی سر‌‌خودش می‌زند و گاهی با دو‌دست از دور به‌‌من اشاره‌می‌کند که تندتر و زودتر حرکت‌کنم.


برچست ها :